داستان جالب خیانت به عشق/داستان خیانت به عشق/داستان عشق با طعم عشق
.
.
.
صدای زنگ تلفن
دختر کوچولو گوشی رو بر میداره. . .
سلام . شما؟؟
سلام دختر خوشگلم منم بابایی!
مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
نمیشه..............
چرا؟
چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!...سکوت کردن!
بابایی ما که عمو حسن نداریم!
.
.
.
برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
.
.
.
چرا داریم!! الآن پهلو مامانه. . .
ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به درو بگو بابا اومده خونه!!!
چشم بابا!......چند دقیقه بعد...
بابا جون گفتم.
خوب چی شد؟؟؟
هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد
بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور که از پله ها میدوید
هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه؟!
خوب عمو حسن چی؟
عمو حسن از پنجره پرید توی استخر ولی پری روز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی!!!
یک صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همونطور خوابیده!
استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره 55***6**09 نیست؟
نه!
ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم!!!!!